بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

پایان 21 ماهگی رئیس جمهور خونه ما

بردیا ی عسلم امروز  ماهگیت هم تموم شد و 1 ماه بزرگتر شدی   اینقدر شیطون و بلا شدی که نگو بیرون که می ریم همش دوست داری خودت بدون کمک من راه بری و من دستت رو نگیرم آخه تو مرد کوشولوی منی و میریم تو مغازه شمار خریدهای خودتو می کنی اول از همه آب گی (یعنی آبمیوه) بهد هر چیزی که روش باب اسفنجی یا توپ باشه بر می داری و پاستیل هههههه ...
28 خرداد 1392

دوباره آرایشگاه

امروز 26 خرداد 1392 رفتیم با همدیگه آرایشگاه مردونه دمه خونمون کلی برات خوراکی بردم که باهاشون حواستو پرت کنم تا آرایشگر موهاتو کوتاه کنه. آرایشگر خیلی مهربون بود و خودش هم کلی سرگرمت کرد با یه آبپاش البته همه جارو خیس کردی کلی موهات و خوشگل کوتاه کرد اینقدر ازت خوشش اومده بود هر چی من می گفتم خوبه مرسی کافیه می گفت نه یه کم دیگه خوشگلتر هم می شه آخر سر هم یه سشوار خوشگل برات کشید و برات ژل زد نمی دونی چه جیگری شدی با خودم گفتم هزارتا دختر و می کشی تا خونه برسیم ههههه عشقم عاشقتم . دیروز 25 خرداد هم دورهمیمون بود با فامیلهای بابایی تو پارک بهشت مادران من و تو مامان طاطا میزبان بودیم و کلی خوراکی بردیم پارک 26 نفر بودیم کلی خوش گذشت و ...
26 خرداد 1392

نصیحت و درد دل مادرانه

پسر عزیزم بردیا .....   می دونم روزی که داری این دل نوشته هارو می خونی اینقدر بزرگ شدی که کاملا درک می کنی که دارم چی می گم   این حرفها برای موقعیه که اونقدر بزرگ شدی و عشق زندگیت رو پبدا کردی و پیش من و بابا نیما می گی : مامان و بابای عزیزم این دختر رو دوست دارم...   حالا حرفها چی هستن گل پسرم : باید بدونی زن یعنی چی زن با کوچکترین حرف بدی می شکنه و با کوچکترین نوازشی جون می گیره زن تمام خوبی هاست باید خوب درکش کنی و بهش عشق بورزی اونقدر که هیچ چی نتونه بینتون جدائی بندازه حتی برای یک لحظه ...... خداوند چنان مهربونی تو وجود یک زن قرار داده که می تونه چنان سیرابت کنه و چنان قدرتی بهت بده که ب...
18 خرداد 1392

عمو علی و خاله مونا

پسر خوشگلم عمو علی دوست و همکار باباییه تو تیراژه تعمیرکار موبایله و تو کارش خیلی حرفه ایه .. خاله مونا هم خانومشه که خیلی مهربونه و تو رو دوست داره 3شنبه خونشون شام دعوت بودیم و شما هم کلی غذا خوردی و البته دست پخت خاله مونا خیلی خوبه و کلی هم خوش گذشت     اینم بگم منم خیلی دوستشون دارم ...
16 خرداد 1392

بردیا خیلی باهوش و زرنگی

بردیا پسر خوشگلم ماشالا .... چشم بد کور .... بزنم به تخته .... خیــــــــــــلی زرنگ و باهــــــــــــوشی و من و بابایی بهت افتخار می کنیم کافیه هر کاری رو یکبار ببینی زود یاد می گیری و یادت می مونه و بعد از چند وقت تکرارش می کنی و اینم بگم خیلی هم شیطون بلایی و کارهای خطرناک می کنی خب البته تعجب هم نداره بچه های باهوش شیطون هم هستند....   اینم یه عکس از شیطونی هات :     (خودت رفتی بالای تخت و داری چراغ خواب اتاقت رو هی کم و زیاد می کنی)   وای هر چیزی که می چرخه تا می بینی می گی چخخخ چــــــــــــخ چــــــــخ یعنی چرخ مثل ماشین ، ماشین لباسشویی  ، موتور ، در قابلمه ، .....   ...
16 خرداد 1392

تولد دوست مامان

  عسل مامان جمعه هفته پیش من و بابایی و دائی علی و شما دعوت بودیم تولد دوست مامان خاله مهدیه که یه نی نی خوشگل به نام ستایش هم دارند تولد توی یه باغ بود تو میگون فشم کلی خوش گذشت و البته شب یه خورده سرد شد و ولی شما همچنان شیطونی می کردی و اصلا سردت نبود اونجا من و بابایی با چند نفر آشنا شدیم که شما رو خیلی دوست داشتن و همش بغل اونا بودی و دوست شده بودی باهاشون من بابایی هم یه کم از فرصت استفاده کردیم و چیش هم بودیم و خوش می گذروندیم     اینم چندتا عکس از اون شب .............   ...
16 خرداد 1392
1